زندگی با یک بیمار آلزایمری

زندگی با یک بیمار آلزایمری

روز نوشته های همراه یک بیمار الزایمری
زندگی با یک بیمار آلزایمری

زندگی با یک بیمار آلزایمری

روز نوشته های همراه یک بیمار الزایمری

کفشهایم کو

وقتی فیلم کفشهایم کو اثر کیومرث پور احمد رو دیدم به نظرم رسید تا حد زیادی غلو شده و احتمالا رضا کیانیان بر خلاف همیشه نتونسته نقش رو دربیاره و فیلم رو خراب کرده .

وقتی الزامیر مادرم عود کرد در کمال تعجب متوجه شدم که همه اون اتفاقاتی که توی فیلم دیدم در حالت عادی اتفاق می افته ، مادرم رو بروی من نشست ، اسم من رو صدا زد و گفت پسرم کی میاد !!!


مات و مبهوت بهش نگاه کردم و حتی نمیدونستم که باید چه عکس العملی نشون بدم و چه جوری باید باهاش برخورد کنم.

من عاشق مادرم هستم ، بیست ساله پدرم فوت کرده و تو این بیست سال همیشه با  هم و در کنار هم زندگی کردیم. غم ها ، خوشی ها ، داشتن هاو نداشتن ها رو با هم گذروندیم . با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم .

گاهی اونقدر بهم فشار میاد که بی اختیار مثل یه بچه کوچیک میزنم زیر گریه ، حسابی اشک میریزم و اصلا برام مقدور نیست که خودم رو کنترل کنم .

گاهی که شبها بیدار میشه به هیچ وجه نمیخوابه . هر پنج دقیقه یه بار صدا میزنه و حرفهای نام مربوط میزنه . بد و بیراه میگه ، ظرف پرتاپ میکنه و حسابی از خود بیخود میشه ، مطمئن باشین وقتی هشت شب پشت سر هم فقط یکی دو ساعت خوابیده باشین به هیچ وجه نمیتونین خودتون رو کنترل کنین و پا به پای اون فحش میدین و بد وبیراه میگین . عصبی میشین و حتی ممکنه گاهی از شدت عصبانیت به خودتون صدمه بزنین .

البته همه اینها مقطعیه و ممکنه یک ساعت بعد همه چیز به حالت اول برگرده و اصلا حتی به یاد نیاره که چی گفته و چی شنیده.

نگهداری از یک بیمار الزایمری کار خیلی سختیه ، مخصوصا اینکه دست تنها باشین و پشتیبانی نداشته باشین.

یادتون نره : اگه یه روز آدرس خونوتن رو گم کردین مطمئن باشین که الزامیر دارین  

بچه های بزرگتر

هر کی گفته بچه های بزرگتر مظلومن و همه بار خونواده رو به دوش میکشن گوه زیادی خورده . اتفاقا بچه های بزرگتر همیشه با خیال راحت و با توجه به اینکه فاصله سنی کمتری با والدینشون دارن وقتی که هنوز هر دوی اونها زنده و سلامت هستن با خیال راحت میرن سر خونه و زندگیشون و این بچه های اخر هستن که میسوزن و میسازن و باید بار تنهایی و حمایت از خونوادشون رو به دوش بکشن . 



کمی از گذشته

سال گذشته سال بدی بود ، پر از شکست ، خبرهای بد ، و سرشار از استرس و تنش های عصبی ، پایان سال تصمیم گرفتم دفترم رو جمع کنم و مدتی به صورت آزاد کار کنم تا بتونم با پایین اوردن هزینه ها ، عقب موندگی هامو  جبران کنم  و دوباره خودمو بالا بکشم .

بنا به دلایلی همیشه مجرد موندم و با مادرم زندگی کردم . زندگی در کنار یک سالمند مشکلات خاص خودش رو داره ، اوایل که پول نداشتم و جوونی نکردم و وقتی که داشتم دیگه نمیتونستم مثل یه آدم پولدار زندگی کنم چون همیشه یه سالمند تو خونه بود که با ناتوانی انتظارمو میکشید .

زندگی با یه سالمند به این شکله که هر چی جلوتر میری اوضاع سخت تر و سخت تر میشه و مثل یه باتلاق پنهون جنگلی تو رو بیشتر و بیشتربه درون خودش میکشه.

به خودت میای و میبینی تا گردن تو باتلاق فرو رفتی ، شروع به دست و پا زدن میکنی و به جای اینکه رها بشی سرعت فرو رفتنت رو بیشتر ، بیشتر و بیشتر میکنی .

بگذریم.



سال 96 رو به خوبی شروع کردم و با یه برنامه ریزی خیلی جمع و تو چهار ماه اول سال همه مشکلاتمو حل کردم و به جایی رسیدم که بتونم یه خورده به خودم برسم و کمی تفریح کنم .

مادرم آرتروز و پارکینسون داره ، مفصل زانوهاش هم سالهاست که از بین رفته و با پاهای پرانتزی شده و ورم حاصل از واریس توانی برای راه رفتن نداره ، اما از همه بدتر اینکه آلزایمر خفیف داره  ، تحت نظر پزشکه و تا کمی قبل با مصرف دارو تحت کنترل بود و روند رشد بیماریش به طور کلی  متوقف شده بود و مشکلی واسش ایجاد نمیکرد . همه چیز تحت کنترل بود تا اینکه یه شب خوابید و صبح که بیدار شد چیزی از اتفاقات شب قبلش بیاد نمی اورد . خیلی نگران شدم ، با مطب پزشکش تماس گرفتم و با هر بدبختی که بود واسه چند روز بعدش نوبت گرفتم و مادر رو کشون کشون به همراه خدمتکارش برای ویزیت به بیمارستان آراد بردم . پزشک دو سه تا داروی جدید اضافه کرد و با کلی امیدواری ما رو به خونه فرستاد.

مادر از مدتها قبل داروی پارکینسی صد میلی گرمی استفاده میکرد ، یه مارک خاص و البته ساخت ایران از این دارو بهش میساخت که من هم همیشه همون رو خریداری میکردم و در اختیارش قرار میدادم. ظاهرا اون روز داروخانه با این استدلال که پزشک از اسم تجارتی این دارو استفاده کرده بود به جای داروی همیشگی نمونه خارجیش رو پیچیده بود و من هم که از اسم تجارتی این دارو اطلاعی نداشتم فکر کردم دکتر داروی جدیدی تجویز کرده و اون رو در اختیار مادرم قرار دادم که مثل همیشه و مطابق دستور پزشکش مصرف کنه .

بیست و چهار ساعت از مصرف داروها نگذشته بود که مادر به داروی جدید عکس العمل نشون داد و علاوه بر اینکه به توهم شدیدی دچار شد خواب الودگی هم به سراغش اومد و کنترل ادرار و مدفوعش رو هم از دست داد.

اتفاقات به قدری سریع اتفاق افتادن که من رو در شوک فرو بردن ، تا به خودم اومدم سه چهار روزی گذشته بود و مادر در عرض سه چهار روز به اندازه دو سه سال پیر و ناتوان شد .

با پزشک مادر مشورت کردم و ضمن تعویض داروها رسیدگی به مامان رو ادامه دادم ، مشکلاتم چند برابر شد و به کارم لطمه زیادی وارد کرد ...

هنوز مشکلات شخصی سال گذشته خودم رو تموم نکرده بودم که مشکلات جدید از در و دیوار به سرم ریخت و اونقدر گیج شدم که هنوز نتونستم اونها رو حل و فصل کنم و از شرشون خلاص بشم .

نوشته های این وبلاگ شرح روتین و روزمره همین مشکلاته ...