وقتی فیلم کفشهایم کو اثر کیومرث پور احمد رو دیدم به نظرم رسید تا حد زیادی غلو شده و احتمالا رضا کیانیان بر خلاف همیشه نتونسته نقش رو دربیاره و فیلم رو خراب کرده .
وقتی الزامیر مادرم عود کرد در کمال تعجب متوجه شدم که همه اون اتفاقاتی که توی فیلم دیدم در حالت عادی اتفاق می افته ، مادرم رو بروی من نشست ، اسم من رو صدا زد و گفت پسرم کی میاد !!!
مات و مبهوت بهش نگاه کردم و حتی نمیدونستم که باید چه عکس العملی نشون بدم و چه جوری باید باهاش برخورد کنم.
من عاشق مادرم هستم ، بیست ساله پدرم فوت کرده و تو این بیست سال همیشه با هم و در کنار هم زندگی کردیم. غم ها ، خوشی ها ، داشتن هاو نداشتن ها رو با هم گذروندیم . با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم .
گاهی اونقدر بهم فشار میاد که بی اختیار مثل یه بچه کوچیک میزنم زیر گریه ، حسابی اشک میریزم و اصلا برام مقدور نیست که خودم رو کنترل کنم .
گاهی که شبها بیدار میشه به هیچ وجه نمیخوابه . هر پنج دقیقه یه بار صدا میزنه و حرفهای نام مربوط میزنه . بد و بیراه میگه ، ظرف پرتاپ میکنه و حسابی از خود بیخود میشه ، مطمئن باشین وقتی هشت شب پشت سر هم فقط یکی دو ساعت خوابیده باشین به هیچ وجه نمیتونین خودتون رو کنترل کنین و پا به پای اون فحش میدین و بد وبیراه میگین . عصبی میشین و حتی ممکنه گاهی از شدت عصبانیت به خودتون صدمه بزنین .
البته همه اینها مقطعیه و ممکنه یک ساعت بعد همه چیز به حالت اول برگرده و اصلا حتی به یاد نیاره که چی گفته و چی شنیده.
نگهداری از یک بیمار الزایمری کار خیلی سختیه ، مخصوصا اینکه دست تنها باشین و پشتیبانی نداشته باشین.
یادتون نره : اگه یه روز آدرس خونوتن رو گم کردین مطمئن باشین که الزامیر دارین
هر کی گفته بچه های بزرگتر مظلومن و همه بار خونواده رو به دوش میکشن گوه زیادی خورده . اتفاقا بچه های بزرگتر همیشه با خیال راحت و با توجه به اینکه فاصله سنی کمتری با والدینشون دارن وقتی که هنوز هر دوی اونها زنده و سلامت هستن با خیال راحت میرن سر خونه و زندگیشون و این بچه های اخر هستن که میسوزن و میسازن و باید بار تنهایی و حمایت از خونوادشون رو به دوش بکشن .
سال گذشته سال بدی بود ، پر از شکست ، خبرهای بد ، و سرشار از استرس و تنش های عصبی ، پایان سال تصمیم گرفتم دفترم رو جمع کنم و مدتی به صورت آزاد کار کنم تا بتونم با پایین اوردن هزینه ها ، عقب موندگی هامو جبران کنم و دوباره خودمو بالا بکشم .
بنا به دلایلی همیشه مجرد موندم و با مادرم زندگی کردم . زندگی در کنار یک سالمند مشکلات خاص خودش رو داره ، اوایل که پول نداشتم و جوونی نکردم و وقتی که داشتم دیگه نمیتونستم مثل یه آدم پولدار زندگی کنم چون همیشه یه سالمند تو خونه بود که با ناتوانی انتظارمو میکشید .
زندگی با یه سالمند به این شکله که هر چی جلوتر میری اوضاع سخت تر و سخت تر میشه و مثل یه باتلاق پنهون جنگلی تو رو بیشتر و بیشتربه درون خودش میکشه.
به خودت میای و میبینی تا گردن تو باتلاق فرو رفتی ، شروع به دست و پا زدن میکنی و به جای اینکه رها بشی سرعت فرو رفتنت رو بیشتر ، بیشتر و بیشتر میکنی .
بگذریم.
سال 96 رو به خوبی شروع کردم و با یه برنامه ریزی خیلی جمع و تو چهار ماه اول سال همه مشکلاتمو حل کردم و به جایی رسیدم که بتونم یه خورده به خودم برسم و کمی تفریح کنم .
مادرم آرتروز و پارکینسون داره ، مفصل زانوهاش هم سالهاست که از بین رفته و با پاهای پرانتزی شده و ورم حاصل از واریس توانی برای راه رفتن نداره ، اما از همه بدتر اینکه آلزایمر خفیف داره ، تحت نظر پزشکه و تا کمی قبل با مصرف دارو تحت کنترل بود و روند رشد بیماریش به طور کلی متوقف شده بود و مشکلی واسش ایجاد نمیکرد . همه چیز تحت کنترل بود تا اینکه یه شب خوابید و صبح که بیدار شد چیزی از اتفاقات شب قبلش بیاد نمی اورد . خیلی نگران شدم ، با مطب پزشکش تماس گرفتم و با هر بدبختی که بود واسه چند روز بعدش نوبت گرفتم و مادر رو کشون کشون به همراه خدمتکارش برای ویزیت به بیمارستان آراد بردم . پزشک دو سه تا داروی جدید اضافه کرد و با کلی امیدواری ما رو به خونه فرستاد.
مادر از مدتها قبل داروی پارکینسی صد میلی گرمی استفاده میکرد ، یه مارک خاص و البته ساخت ایران از این دارو بهش میساخت که من هم همیشه همون رو خریداری میکردم و در اختیارش قرار میدادم. ظاهرا اون روز داروخانه با این استدلال که پزشک از اسم تجارتی این دارو استفاده کرده بود به جای داروی همیشگی نمونه خارجیش رو پیچیده بود و من هم که از اسم تجارتی این دارو اطلاعی نداشتم فکر کردم دکتر داروی جدیدی تجویز کرده و اون رو در اختیار مادرم قرار دادم که مثل همیشه و مطابق دستور پزشکش مصرف کنه .
بیست و چهار ساعت از مصرف داروها نگذشته بود که مادر به داروی جدید عکس العمل نشون داد و علاوه بر اینکه به توهم شدیدی دچار شد خواب الودگی هم به سراغش اومد و کنترل ادرار و مدفوعش رو هم از دست داد.
اتفاقات به قدری سریع اتفاق افتادن که من رو در شوک فرو بردن ، تا به خودم اومدم سه چهار روزی گذشته بود و مادر در عرض سه چهار روز به اندازه دو سه سال پیر و ناتوان شد .
با پزشک مادر مشورت کردم و ضمن تعویض داروها رسیدگی به مامان رو ادامه دادم ، مشکلاتم چند برابر شد و به کارم لطمه زیادی وارد کرد ...
هنوز مشکلات شخصی سال گذشته خودم رو تموم نکرده بودم که مشکلات جدید از در و دیوار به سرم ریخت و اونقدر گیج شدم که هنوز نتونستم اونها رو حل و فصل کنم و از شرشون خلاص بشم .
نوشته های این وبلاگ شرح روتین و روزمره همین مشکلاته ...